شصُّ سِ

همه یجورایی از ترسیدن می ترسن. نمی دونم چرا. سعی می کنن زندگیشون رو طوری جلو ببرن که هیچ اتفاقی منجر به ترسشون نشه. هر حسی که وجود داره، فرقی نمی کنه چی باشه،ترس، شادی، ناراحتی، تنهایی، گریه، خندیدن، عصبانیت، برای اینه که تجربه بشن. تکرار بشن. تکرار و تکرار بشن. ترس یکی از اون حسایی هست که مهمه. باید تجربه اش کرد. بارها و بارها. باید بری لبه ی یه پرتگاهِ بلند وایسی به پایین نگاه کنی، حتی اگه قلبت از دهنت در بیاد. باید وسطِ یه خیابون نصفِ شب دراز بکشی و چشمات رو ببندی فقط گوش کنی. باید برای یک بارم که شده مواد رو امتحان کنی، حتی تا اونجایی که فشارت بیوفته و بدنت یخ بزنه. باید وسطِ یه جنگل،نصفه های شب بپری توی یه برکه آبِ سرد.باید برای یک بارم که شده یه غریبه رو ببوسی .باید اینقدر تنها بشی که وقتی خودت رو تو آینه نگاه می کنی فک کنی اون شخص تنها کسیِ که می تونی بهش اعتماد کنی. مهم نیست چه ترسی باشه. خودت با خودت روراست باش. ببین از چی می ترسی و باهاش روبرو شو. زندگیت رو به صورتِ یه خطِ صافِ مسخره جلو نبر. فقط دنبالِ شادی نباش. زندگی پر از شادی، مزخرفترین چیزی هستش که تابحال شنیدم. از همینجا بود که به بهشت شک کردم.  

تمامِ اینکارا رو که انجام دادی، اونوقت می فهمی که به چه چیزایی بی خودی تو زندگیت دل بسته بودی. از امتحان کردنِ هیچ چیزی نترس.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.