امروز بعد از سالها تونستم زمان رو متوقف کنم. رفتم یه گوشه از خونه وایسادم. دستم رو بُردم تویِ مغزم. اعصابم رو ازش بیرون کشیدم. خیلی آروم گذاشتمش زمین و تا می خورد لگد مالش کردم.حتی به این موضوع هم فکر کردم که چرا تو خونه پُتک ندارم تا ضربه های سهمگین تری وارد کنم.
امروز نگذشت.انگار که از دیشب قرارِ فردا صبح ادامه راه باشه.