میکائیل یه نگاه مارگریت می کنه و بهش میگه: برگها رو می بینی دارن میان پایین. حسشون می کنی چطور دارن جدا می شن از درخت. اونجوری که ما اونارو می بینیم انگار که به هیچ صدای میان پایین. ولی من می دونم که اگه نزدیک گوشم یکی از اون برگها جدا بشه، صدای بلندی می شنوم. صدای جدایی رو کسی نمی شنوه، ولی خیلی بلندِ. اگه قرار بود این صدا رو همه بشنون آدمای زیادی کر می شدن.
مارگریت می گه: جدا شدن باید مثل بریدن بند ناف باشه. نه برگ زردی که کاراش تموم شده. یه ضعف باید از یه اصل جدا شه، چون یه ضعفِ. یه اصل وقتی از یه اصل جدا شه، اون وقت میشه رو اصل بودنش حساب کرد.