یه نیگا به زمین می کنه. سرش رو آروم بالا میاره و به آسمون نیگا می کنه. اون می دونست. اون از جنگ خبر داشت. همیشه بین اون دو تا تضادی که تو وجودش بود جنگ بود. هیچوقت از بین اون دو نفر نتونست کسی رو انتخاب کنه. انتخاب کردن هر کدوم از اونا خیلی چیزا رو از دستش می گرفت. وقتی کسی به خاطر از دست رفتن چیزی انتخاب نکنه یه آدم ترسو محسوب میشه. یعنی یه سری اولویت های بی خود جلوی چشماش رو گرفتن. اینو آون آدم اول میگه. آدم دوم بیشتر اهل امتحان کردنِ، اهل هیجان و جلو رفتن.
همینجاهاس که جنگ شروع میشه.
اولی: جلو بری که چی بشه؟!
دومی: زندگی همینه.
اولی: باید یه چیزی بیشتر از این حرفا باشه.
دومی: توی لعنتی مگه چقدر هستی؟! بخوای با این فکر پیش بری چه توفیری داره؟!
اولی: یعنی چی؟
دومی: من و تو هر جوری که پیش بریم آخرش محو میشیم... .